سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بسم رب الشهداء و الصدیقین
ادامه از قبل...
گذشتِ سالها ، وقایع تلخ و شیرین و گم شدن در گذشته و حال و آینده باعث شده بسیاری از وقایع و اسامی اشخاص و اماکن را از یاد ببرد. یادم هست هر بار که می گفتم : برایم از آن زمان بگو ، یا سکوت می کرد و یا بحث را عوض می کرد و یا در جواب می گفت : تو که هیچ درک روشنی از وقایع و اتفاقات آن زمان نداری ، من چه بگویم؟!!!
رفت سفر و بازگشت . جنوب را می گویم . جبهه و جنگ و... .
حال و هوایش کاملا دگرگون شده بود . بعد از بیست و چند سال انگار ،‌ انگار که شهدا نمی خواستند که ... شاید .گاهی اوقات از دستش در می رفت و قسمتی از آن اتفاقات را تعریف می کرد . مثل این که این بار شرایط فرق می کرد . به خودم گفتم سنگ مفت و ... . به سراغش رفتم و دوباره سوال همیشگی را پرسیدم ، این بار جواب کاملا متفاوت بود ، نه سکوت کرد و نه خواست که بحث را عوض کند و نه ... . کمی در چهره ام دقیق شد و پرسید : « برای چه می خواهی بدانی ؟ از کجایش برایت بگویم‌ ؟ از پشت جبهه ، زمانی که مسئول اعزام بودم یا از منطقه یا از خط یا از شب عملیات یا ... »
شاید از قبل سوالم را آماده کرده بودم ،‌ از همان دفترچه و از آن نوشته های نیمه کاره پرسیدم . تقریبا چیزی به یاد نمی آورد ، ‌وقتی آن دو صفحه را برایش خواندم ، کم کم  به یاد می آورد و گفت:« فکر می کنم برج یازده بود ، زمستان سال شست و سه . ما از همدان اعزام شدیم ،‌ اعزام بزرگی بود. لشکری تشکیل دادند به نام لشکر حضرت حجت (عج) به فرماندهی شهید صوفی و سردار شادمانی رفتیم کرمانشاه ، ایلام ، مهران چند نفر از ما را تقسیم کردند به تیپ نبی اکرم (ص) و به گروهان حضرت علی اصغر (ع) .
چندین هدف برای لشکر ها مشخص شد . هدف ما این بود که یک پاسگاه را که نامش را یادم نیست! تصرف کنیم و به آتش بکشیم و بعد جاده کوت ـ العماره را قطع کنیم . چنگوله بودیم ، پشت جبهه بود ... کم کم آفتاب غروب می کرد که حرکت کردیم . کمی جیره خشک برداشتیم و کوله هایمان را پر کردیم از مهمات . فشنگ و نارنجک و ...
تمام شب را تا طلوع فجر پیاده رفتیم و بعد از خواندن نماز مجدداً راه افتادیم ، با روشن شدن هوا زمین گیر شدیم ، از اینجا به بعد کسی حق منفک شدن و ایجاد سرو صدا نداشت. تا نزدیک غروب همانجا ماندیم . باد تندی می وزید و ماسه بادی و خاک را روی بچه ها می ریخت ، از روی چهره کسی را نمی شناختم ، اعلام کردند نماز بخوانید ، می خواهیم راه بیفتیم ، آن وقتها یادم هست می گفتند امام تاکید کردند با کفش و پوتین رزمنده ها نماز نخوانند اما من با پوتین شروع به خواندن نماز کردم!!!  یادم نیست رکعت چندم بودم اما در سجده بودم که عراقی ها کمین زدند . از بالای تپه سه تیر بار گرینف گرفتند تو  گروهان، سریع سر از سجده برداشتم و با اسلحه ای که نزدیکم بود شروع به تیر اندازی کردم . چون که تعدادمان زیاد بود فرار کردند ، اما یک شهید دادیم ، شهید خلیل ، اسمش خلیل بود یا فامیلش ، یادم نیست...!
دستور عقب نشینی دادند ، عملیات لو رفته بود و توپخانه عراق کور کورانه کار می کرد . نمی دانستند از کدام جناح قصد عملیات داریم. خلاصه برگشتیم چنگوله . صبح که رسیدیم ، ابراهیم پرسید : چرا کوله پشتیت اینقدر سوراخ سوراخه ؟!!
چهار تا تیر گیرینف خورده بود به کوله ، داخلش کلی مهمات داشتم ، وقتی بررسی کردم دیدم خورده به نارنجکها ، اما چون بدنه نارنجک چودنی است چیزی نشده بود ولی یکی از تیر ها خورده بود به ضامن و نصف حلقه را کنده بود...!!! »   
.... به یاد پوتینهایش افتادم .
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
عملیات سه شب بعد انجام شد و موفقیت چشم گیری به دست نیاورد .
در طول عملیات باز هم اتفاقاتی از این دست برایش رخ داد که ...
شاید مقصر پوتینهایش بودند ولی نه ، شاید ...
نام این عملیات را در هیچ یک از کتابهایی که خواندم ندیده ام و اولین باری است که اسم آن را می شنوم، شما را نمی دانم .
والسلام !


   مدیر وبلاگ
خبر مایه
آمار وبلاگ

بازدید امروز :22
بازدید دیروز :14
کل بازدید : 233934
کل یاداشته ها : 95


طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ