سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بسم رب الشهداء والصدیقین
بیش از چهار ماه بود که خبری از شوهرش نیامده بود . صدر اله برادر شوهرش از روزی که آمده بود مرخصی هر روز با موتور می رفت پایگاه تا بلکه خبری از عزت بگیرد .
یک روز صبح کبری خانم مادر شوهرش صدایش زد و گفت : « میای بریم خونه مشهدی علی کوثر عیادت پسرش حسین ؟! تازه از بیمارستان مرخصش کردن . مجروح شده .»
زن وقتی کلمه مجروح را شنید بند دلش پاره شد، رنگ از صورتش رفت، پاهایش سست شد و دیگر قدرت نگه داشتن تن سنگینش را نداشت ، درد عجیبی تمام وجودش را فرا گرفت ، احساس می کرد که بچه داخل شکمش لگد میزند ، آرام برگشت داخل اتاق و چادر گل گلیش را از روی میخ برداشت ، سرش کرد و راه افتاد . وقتی رسیدند خانه مشهدی علی کوثر جلو در 7ـ 8 جفت کفش و دمپائی بود . مادر شوهرش جلوتر رفت و زن هم پشت سر . وارد اتاق اندرونی شدند ، دور تا دور زن و مرد نشسته بودند ، همه برای عیادت آمده بودند .بعد از سلام و احوال پرسی گوشه ای نشستند ، کبری خانم رو به حسین کرد و گفت : « خدا بد نده ، پسرم چی شده ؟!!»
حسین گفت: « خدا هر چی که بده خیره ، از خدا به بنده بد نمیرسه مادر . چیزی نیست بازوم از پشت ترکش خورده ». حاج اصغر هم که در جمع نشسته بود پرسید:« می شه جاشو ببینم ؟!»
حسین پارچه ای رو که روی سینه و بازوش کشیده بود با شرم کنار زد و دستش را آرام بالا آورد . ترکش از پشت به بازو اثابت کرده بود و استخوان را شکسته بود و ماهیچه بازو را شرهه شرهه کرده بود .گوشت از دو طرف لت بود و سرخی زننده ای داشت ، با این که بخیه خورده بود اما معلوم بود که تکه ای از بازو کنده شده ، به خاطر شکستگی استخوان محل زخم را باز گذاشته بودند و مابقی بازو را گچ گرفته بودند .
زن یاد شوهرش افتاد ،به یاد زمانی که پای شوهرش ترکش خورده بود و به او چیزی نگفته بود و او بعد از خوب شدن متوجه شده بود .یک روز که شوهرش لب حوض پاچه شلوارش را بالا زده بود و مشغول شستن پایش بود او جای زخم را دیده بود .
دل شوره زن بیشتر شده بود و این افکار بیشتر آزارش می داد ، نمی دانست نگران بچه ای که در راه داشت باشد یا ...
غرق در افکارش بود که با صدای کبری خانم که می گفت :« دیگه پاشو بریم » رشته افکارش پاره شد . سر بلند کرد ، تمام مهمانها سرپا بودند و درحال  خدا حافظی . از جا برخاست و از حسین و مشهدی علی کوثر خدا حافظی کرد ، همین که می خواست پا از اتاق بیرون بگذارد حسین پرسید : « آبجی از عزت چه خبر ؟! »
زن جواب داد: « حالش خوبه ، تازگیا نامه داده » و برگشت و از اتاق بیرون رفت . نمی دانست چرا دروغ گفت. شاید بیشتر به خاطر دل خودش بود ، شاید هم ...
در راه بازگشت همه اش منظره زخم بازوی حسین جلوی چشمان زن بود . دل شوره تمام وجودش را گرفته بود و مثل بختک روی قلبش سنگینی می کرد ، با اهالی روستا که در طول مسیر می دید به سردی و آرام سلام و احوال پرسی می کرد .از در حیاط که وارد شد ، نگاهش روی ایوان میخ کوب شد. عزت بود ، روی ایوان نشسته بود و با ولع مشغول خوردن انگور هایی بود که مشهدی عین اله از باغ چیده بود . با دیدن عزت انگار آب سردی روی قلب گر گرفته اش ریخته باشند . در همین حین کبری خانم هم از پشت رسید و با تعجب گفت : «عزت اومده !!! »
زن که گره بغضش سر باز کرده بود، زیر لب گفت : [ الحمدُ لله ]


   مدیر وبلاگ
خبر مایه
آمار وبلاگ

بازدید امروز :5
بازدید دیروز :17
کل بازدید : 234314
کل یاداشته ها : 95


طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ