سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بسم رب الشهداء والصدیقین
شب بود، آسمان صاف و پر ستاره چشمان خسته زن روستایی را خیره کرده بود. تقریبا هر
شب کارش این بود. بعد از خوابیدن کودکان خردسالش، لب پنجره می نشست و به سوسوی
ستارگان خیره می شد. زن نمی دانست چرا این تصویر تکراری این قدر جذاب و دیدنی است.
با چشمان خسته اش آسمان زیبا و بی نهایت شب را می کاوید که ناگهان صدای غرش
خودرویی چشمانش را از آسمان کند و به سمت درب حیاط کشاند. قلبش فرو ریخت و دوباره
نفس هایش به شماره افتاد، برخاست و با قدم هایی مردد به سمت درب خروجی حرکت کرد.
خودرو جلوی درب حیاط متوقف شده بود و صدای بم اگزوزش شیشه های پنجره را به آرامی
می لرزاند. زن قدم هایش را تند تر و بلند تر بر داشت، از پله ها به سرعت پایین رفت
ودوید سمت درب حیاط و پشت در متوقف شد، گوش تیز کرده بود، صدای عزت بود که می گفت:«روح
الله جان دستت درد نکنه، بریم خونه...»
زن به آرامی در را گشود و از کنج در تویوتای خاکی رنگی را دید که در حال دور زدن
بود و عزت که با یک گونی بزرگ بر دوش در حال نزدیک شدن به خانه بود....
... شروع شد، از وقتی که شوهرش از منطقه بر می گشت تا زمانی که برود، رفت و آمد اهالی
ده به خانه شان تمامی نداشت. مردم بسیار مشتاق بودند از جبهه بدانند و بیشتر طالب
شنیدن خبرپیروزی سربازان امام بودند تا...
همه جمع بودند، جمعیت به صورت چند ردیفی روبروی عزت نشسته بودند و او داشت تعریف
می کرد:«سربازان امام زمان(عج) از بزرگترین رود خانه عراق عبور کرده اند و یکی از
مهم ترین شهر های صدام را تصرف کرده اند.» صدای تکبیر مرد و زن بلند شد. او می
گفت:«سربازان ما بیش از دو ماه جنگیدند و با چنگ و دندان این شهر مهم را حفظ
کردند، انشاالله من فردا صبح بعد از نماز عازمم ، هر کس برای کمک به جبهه نان پخته
یا تخم مرغ جمع کرده ، صبح زود جلوی مسجد تحویل خودروی سپاه بدهد».
زن در گوشه ای از اتاق مشغول رفو کردن پارگی های لباسهایی بود که شوهرش از منطقه
آورده بود، همه شان را شسته بود و به گلاب آغشته کرده بود.زن تا نیمه شب بیدار
ماند و بعد از اتمام کار لباس ها آن ها را تا زد و داخل گونی مرتب چید...
... زن در دستهایش احساس درد توأم با سوزش می کرد، انگشتان دستش به قدری ورم کرده
بود که از انجام کوچک ترین کارها عاجز شده بود. درد امانش را بریده بود. رادیو هر
روز گزارشی از مناطق جدیدی از شهر را که مورد اصابت موشک  قرار گرفته بودند را پخش می کرد.صدام دیوانه شده
بود. یک هفته از رفتن همسر او می گذشت و دل زن بازهم ... . علی حسین برادرش، گفت:«
پاشو بریم شهر، یا  می میریم و یا به سلامت
بر می گردیم.»
... دکتر پرسید:«بهیاری یا پرستار؟»  زن هاج
و واج دکتر را نگاه می کرد، پزشک از نگاه زن متوجه شد، پرسید:«به چی دست زدی حاج
خانم؟» زن جوابی برای گفتن نداشت، برادرش پرسید:«چی شده آقای دکتر؟»
... تا به حال اسم عامل تاول زا به گوشش نخورده بود، حتی نمی توانست این کلمه را
درست تلفظ کند، در طول مسیر مادام به فکر شوهرش بود و برای سلامتی اش صلوات می
فرستاد.زن به فکر این بود که اگر لباسهای آغشته شوهرش اینقدر خطرناک و سمی است پس ....
زن دستهای ورم کرده اش را رو به آسمان بالا برد وبا صدایی لرزان دعا کرد:« خدایا
خودت مراقب و پشتیبان سربازان امام زمان باش» . راننده که از آیینه با تعجب به زن
گاه می کرد گفت:« الهی امین»


   مدیر وبلاگ
خبر مایه
آمار وبلاگ

بازدید امروز :15
بازدید دیروز :17
کل بازدید : 234324
کل یاداشته ها : 95


طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ