بسم رب الشهداء و الصدیقین
بعد از پاتک سنگین دشمن که با بمب باران شیمیایی همراه بود، بالاخره شهر فاو سقوت کرد.
گردان ما هم مثل بقیه گردان های لشگر27بعد از شنیدن دستور عقب نشینی با قایق شهر رو ترک کرد . براوردهای عمومی نشون می داد که عراق برای تصرف شهر سه برابر وسعت منطقه بمب شیمیایی زده بود که هوای منطقه رو در حد غیر قابل تحملی آلوده کرده بود . حتی تو بعضی مناطق شهر نمیشد بیشتر از چند دقیقه با ماسک تردد کرد.
اروند کنار، ابادان ، به خرمشهر رسیدیم . توی ایستگاه صلواتی بودم که صدای آشنایی به گوشم خورد . بر گشتم و جلوتر رفتم . مردی میان سال با موهایی خاک آلود و بلند که روی شونش ریخته بود و ریشهایی بلند تر که تا زیر گودی گردنش ادامه داشت. از سر و وضعش پیدا بود چهار، پنج ماهی توی منطقه بوده . توی صورتش خیره شدم ، اما اون متوجه من نبود. چهرش آشنا نبود ، اما صداش ...
خدایا ،یعنی این مرد عزته . دو دل بودم که برم جلو یا نه . «بر جمال محمد و ال محمد صلوات ...» «اللهم صل علی محمد و ال محمد». وقتی صلوات فرستاد شکم به یقین تبدیل شد. جلوتر رفتم و صداش زدم ، نگام کرد ، با تعجب گفت:
«یدالله ! » ، گفتم قربونت بشم . پریدم بغلش . حسابی بغلش کردم و بوسیدمش . دیده بوسیمون خیلی خیلی طول کشید نمی دونستم چی بگم فقط نگاهش می کردم و به آغوش می کشیدمش . خلاصه از احوالاتش پرسیدم . بیشتر از یک سال می شد که هم دیگر و ندیده بودیم .آخه هر موقع من می رفتم مرخصی اون منطقه بود و هر وقت اون می رفت من ... . هیچ وقت این خاطره از ذهنم پاک نمیشه زمان جنگ دوتا برادر به خاطر این همدیگر رو نمی دیدن که همیشه تو جبهه بودن اما الآن ...