سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شهادتت مبارک
بسم رب الشهداء و الصدیقین
سلام
می بینی چه قدر مظلومند؟!!!
شهدای جنگ تحمیلی را می گویم!!!
به جز خانوادها یشان کسی نه روز تولدشان را یاد دارد و نه روز شهادتشان را . شهدایی که سربازانی گمنام بودند.
وقتی می بینی سالگرد شهادت یک سردار آن قدر بی سر و صدا سپری می شود بیشتر به غربت آن ها پی می بری.
این ها فقط بهانه ای بود برای معرفی یکی از این سردار ها .
هفته گذشته سالروز شهادت سردار سرتیپ پاسدار حبیب الله کریمی فرمانده تیپ مستقل توپخانه 63 خاتم الانبیاء (ص)بود .
ایشان در بیشتر پیروزی هایی که در عملیات های آفندی و پدافندی به دست آمد نقش موثری ایفا کردند که بارزترین آن ها عملیات والفجر 8 بود که با طرح پیشنهادی این شهید شهر فاو بعد از تصرف تثبیت شد.
توضیح اینکه:
پس از فتح شهر فاو ، عراق شروع کرد به پاتک های سنگین و اعضام نیرو و عدوات به منطقه . کمتر ارتشی از عهده دفاع در برابر این حجم نیرو و تانک آن هم در هوای آلوده به گاز شیمیایی برمی آمد.
شهید حبیب الله کریمی با ارایه طرح بمب باران قبل از حمله توانست نیروی قابل توجهی از دشمن را قبل از رسیدن به منطقه نبرد نابود کند . در این طرح گلوله باران جاده های اصلی فاو ـ بصره ، فاو ـ القصر ، فاو ـ ابو الخصیب و  فاو ـ البحار  در اولویت 1000 اراده توپ قرار گرفت که تلفات سنگینی بر پیکره تیپ 16 زرهی از لشگر ششم و تیپ کماندویی سپاه هفتم عراق وارد آورد.
ایشان در شامگاه 28/01/1366 وقتی برای آخرین بار  برای هماهنگی های پایانی عملیات کربلای 8 به قرارگاه کربلا رفته بودند ، در راه بازگشت به مقر لشگر 63 متوجه آلوده بودن منطقه به گاز شیمیایی شدند و سریعا به منطقه پشتیبانی عملیات می روند و متوجه می شوند که عراق از بمب سیانور استفاده کرده .
بعد از بیدار کردن نیروها و نجات دادن قریب به 15 نفر از رزمندگان به خاطر این که ماسک ضد گاز همراه نداشتند دچار سر گیجه و سردرد شدید می شوند و هنگام خروج از سنگر پیشانی بلندشان به سر در ورودی سنگر  می خورد و...
در یکی از عکس هایی که از مراسم تشییع جنازه ایشان دیدم ، روی پارچه ای نوشته بود :

«حبیب خدا شهادتت مبارک»


  
بسم رب الشهداء  و الصدیقین
جای شما خالی، لوبیا پلو داغ آورده بودند، نشسته بودیم توی سنگر با ولع تمام مشغول خوردن بودیم . من که حسابی خوردم ، آخه خیلی وقت بود غذای گرم نخورده بودیم .
بعد از فارغ شدن از خوردن از سنگر زدم بیرون ، هنوز چند قدم بیشتر نرفته بودم که به هوای سوت خمپاره 60 خیز رفتم . بعد از انفجار بلند شدم ، وقتی کمی گرد و خاک انفجار خوابید ،« خدای من چقدر لوبیا پلو ریخته رو زمین» ، وقتی به خودم آمدم دیدم ای داد ، شکمم آبکش شده و دل و رودم ریخته بیرون .
از ترس شروع به دویدن کردم و روده هام در حالی که روی زمین کشیده می شدن  منو دنبال می کردند، یکی از بچه ها دوید و منو گرفت خواباند روی زمین و دل و رودم رو جمع کرد سر جاش و هر چی فریاد زد خبری از امداد گر نشد که نشد.
یکه از بجه ها گفت : با آمبولانس مجروح برده عقب .
آن بنده خدا هم شد امداد گر و همه چفیه ها رو جمع کرد و بست دور شکم من تا خونریزی بند بیاد . آنقدر چفیه بسته بود که نیم متر بالا آمده بود .
بنده خدا کولم کرد و نزدیک 4کیلومتر برد عقب تا رسید به اولین بهداری .
خلاصه ، بعد از انجام اقدامات اولیه ، منو فرستادن عقب و از آن جا با هواپیمای        راهی تبریز شدم . داخل هوا پیما ، منو داخل یک طوری از سقف معلق کرده بودند  c-130
یک پرستار داشت به مجروهین ساندیس میداد ، هر چی سرو صدا کردم نگاهم نکرد و منم زدم تو خط کولی بازی آنقدر دست و پا زدم تا آمد پیشم، پنبه را کمی خیس کرد و گذاشت رو لبم و گفت : بیشتر از این نمی تونم کاری بکنم ، خون ریزی داری ، بیشتر از این تقلا نکن .
گذشت ، وقتی به هوش آمدم  عملم کرده بودند و برادرم بالای سرم بود . دقتی که دیدم خیلی دارن لیلی به لالام می گذارند و حرفم در رو داره به عزت گفتم : یه نامه بنویس برای معصومه (نامزدم را میگم) . اول کمی مقاومت کرد و بعد از دیدن آه و ناله مشقی من پذیرفت و گفت : صدر الله به جون مامان این آخرین باره که این کار رو می کنم.
گفتم: نوکرتم داداش .

عرض شود خدمت دوستان که این خاطره ، خاطره همان جانباز موجی است که انار می خواست وبا حفظ امانت و بدون سانسور بیان شد .
التماس دعا .


  
   مدیر وبلاگ
خبر مایه
آمار وبلاگ

بازدید امروز :11
بازدید دیروز :14
کل بازدید : 236768
کل یاداشته ها : 95


طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ