سفارش تبلیغ
صبا ویژن
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز

بسم رب الشهداء و الصدیقین

... درمیان نامه ها و دفترچه های باقی مانده از آن زمان ، چند دفترچه پیدا کردم که موضوع بندی بودند و عبارت بودند از ، حدیث و روایت ، شعارها و سرودهای مرتبط با آن زمان ،  سخنان امام (ره) و آموزشهای نظامی . اما یکی که با همه فرق میکرد نظرم را جلب کرد ، روی آن با خط درشت و چاپی نوشته شده بود «دفتر خاطرات جبهه» و در گوشه بالا سمت چپ آرم جهاد سازندگی نقش بسته بود .
دفترچه را باز کردم .
( صفحه اول :
بسم الله ارحمن الرحیم
دفتر خاطرات جبهه
صفحه دوم :
مشخسات دارنده دفتر خاطرات
نام و نام خانوادگی : ......       اعزامی از : همدان     تاریخ : /11 / 62        جبهه :  غرب و جنوب
منطقه : مهران        واحد : نیروی پیاده رزمی        مقر : لشگر حضرت حجت (عج) ، گردان انصار
آدرس محل سکونت : .......
دفتر را ورق زدم تا به اولین دست نوشته ها رسیدم ، این گونه آغاز شده بود :
«  با حفظ امانت  »
( بسم الله ارحمن الرحیم 
عملیات والفجر پنج
مورخه ......  شب ساعت ......  در چنگوله یکی از روستا های مهران آماده عملیات والفجر پنج شدیم و حرکت کردیم به طرف پشت خط دشمن .
یک گروهان از نیروهای همدان بودیم . ماموریت داده بودند به تیپ نبی اکرم (ص) .
شب را پیاده روی کردیم و تا صبح ساعت 6 پیاده حرکت کردیم، هوا روشن شد و نماز را خواندیم و دوباره حرکت کردیم . مقداری دیگر رفتیم ، یک شیاری بود در آنجا مستقر شدیم و شب بعد که بنا بود عملیات بشود اما ما تنها مهمات با خود آورده بودیم ، غذا را بنا بود بعدا برایمان بیاورند ، من هم زخم معده داشتم و از گرسنگی دلم درد میکرد و به خود می پیچیدم .
ساعت 2 بعد از ظهر غذا آوردند و ما هم صبحانه هم نخورده بودیم . یک بسته نخود و کشمش و یک کنسرو ماهی و نصف نان دادند برای 14 ساعت ما . در روز هم باد زیادی بود و هم امکانات خواب نداشتیم. باد خیلی شدید بود ، منطقه هم ماسه بادی بود . تا ساعت 5 بعد از ظهر در آنجا بودیم ، آنقدر باد ماسه و خاک به روی بچه ها زده بود که همدیگر را نمی شناختیم . ساعت شش و نیم بود که اعلام کر...
)
و رد کلمات از این جا به بعد گم میشد .دفترچه بیست صفحه داشت اما فقط دو صفحه نوشته شده بود و
مابقی...
ادامه دارد... 
الماس دعا
یا علی


  

شهادتت مبارک
بسم رب الشهداء و الصدیقین
سلام
می بینی چه قدر مظلومند؟!!!
شهدای جنگ تحمیلی را می گویم!!!
به جز خانوادها یشان کسی نه روز تولدشان را یاد دارد و نه روز شهادتشان را . شهدایی که سربازانی گمنام بودند.
وقتی می بینی سالگرد شهادت یک سردار آن قدر بی سر و صدا سپری می شود بیشتر به غربت آن ها پی می بری.
این ها فقط بهانه ای بود برای معرفی یکی از این سردار ها .
هفته گذشته سالروز شهادت سردار سرتیپ پاسدار حبیب الله کریمی فرمانده تیپ مستقل توپخانه 63 خاتم الانبیاء (ص)بود .
ایشان در بیشتر پیروزی هایی که در عملیات های آفندی و پدافندی به دست آمد نقش موثری ایفا کردند که بارزترین آن ها عملیات والفجر 8 بود که با طرح پیشنهادی این شهید شهر فاو بعد از تصرف تثبیت شد.
توضیح اینکه:
پس از فتح شهر فاو ، عراق شروع کرد به پاتک های سنگین و اعضام نیرو و عدوات به منطقه . کمتر ارتشی از عهده دفاع در برابر این حجم نیرو و تانک آن هم در هوای آلوده به گاز شیمیایی برمی آمد.
شهید حبیب الله کریمی با ارایه طرح بمب باران قبل از حمله توانست نیروی قابل توجهی از دشمن را قبل از رسیدن به منطقه نبرد نابود کند . در این طرح گلوله باران جاده های اصلی فاو ـ بصره ، فاو ـ القصر ، فاو ـ ابو الخصیب و  فاو ـ البحار  در اولویت 1000 اراده توپ قرار گرفت که تلفات سنگینی بر پیکره تیپ 16 زرهی از لشگر ششم و تیپ کماندویی سپاه هفتم عراق وارد آورد.
ایشان در شامگاه 28/01/1366 وقتی برای آخرین بار  برای هماهنگی های پایانی عملیات کربلای 8 به قرارگاه کربلا رفته بودند ، در راه بازگشت به مقر لشگر 63 متوجه آلوده بودن منطقه به گاز شیمیایی شدند و سریعا به منطقه پشتیبانی عملیات می روند و متوجه می شوند که عراق از بمب سیانور استفاده کرده .
بعد از بیدار کردن نیروها و نجات دادن قریب به 15 نفر از رزمندگان به خاطر این که ماسک ضد گاز همراه نداشتند دچار سر گیجه و سردرد شدید می شوند و هنگام خروج از سنگر پیشانی بلندشان به سر در ورودی سنگر  می خورد و...
در یکی از عکس هایی که از مراسم تشییع جنازه ایشان دیدم ، روی پارچه ای نوشته بود :

«حبیب خدا شهادتت مبارک»


  

شهادتت مبارک
بسم رب الشهداء و الصدیقین
سلام
می بینی چه قدر مظلومند؟!!!
شهدای جنگ تحمیلی را می گویم!!!
به جز خانوادها یشان کسی نه روز تولدشان را یاد دارد و نه روز شهادتشان را . شهدایی که سربازانی گمنام بودند.
وقتی می بینی سالگرد شهادت یک سردار آن قدر بی سر و صدا سپری می شود بیشتر به غربت آن ها پی می بری.
این ها فقط بهانه ای بود برای معرفی یکی از این سردار ها .
هفته گذشته سالروز شهادت سردار سرتیپ پاسدار حبیب الله کریمی فرمانده تیپ مستقل توپخانه 63 خاتم الانبیاء (ص)بود .
ایشان در بیشتر پیروزی هایی که در عملیات های آفندی و پدافندی به دست آمد نقش موثری ایفا کردند که بارزترین آن ها عملیات والفجر 8 بود که با طرح پیشنهادی این شهید شهر فاو بعد از تصرف تثبیت شد.
توضیح اینکه:
پس از فتح شهر فاو ، عراق شروع کرد به پاتک های سنگین و اعضام نیرو و عدوات به منطقه . کمتر ارتشی از عهده دفاع در برابر این حجم نیرو و تانک آن هم در هوای آلوده به گاز شیمیایی برمی آمد.
شهید حبیب الله کریمی با ارایه طرح بمب باران قبل از حمله توانست نیروی قابل توجهی از دشمن را قبل از رسیدن به منطقه نبرد نابود کند . در این طرح گلوله باران جاده های اصلی فاو ـ بصره ، فاو ـ القصر ، فاو ـ ابو الخصیب و  فاو ـ البحار  در اولویت 1000 اراده توپ قرار گرفت که تلفات سنگینی بر پیکره تیپ 16 زرهی از لشگر ششم و تیپ کماندویی سپاه هفتم عراق وارد آورد.
ایشان در شامگاه 28/01/1366 وقتی برای آخرین بار  برای هماهنگی های پایانی عملیات کربلای 8 به قرارگاه کربلا رفته بودند ، در راه بازگشت به مقر لشگر 63 متوجه آلوده بودن منطقه به گاز شیمیایی شدند و سریعا به منطقه پشتیبانی عملیات می روند و متوجه می شوند که عراق از بمب سیانور استفاده کرده .
بعد از بیدار کردن نیروها و نجات دادن قریب به 15 نفر از رزمندگان به خاطر این که ماسک ضد گاز همراه نداشتند دچار سر گیجه و سردرد شدید می شوند و هنگام خروج از سنگر پیشانی بلندشان به سر در ورودی سنگر  می خورد و...
در یکی از عکس هایی که از مراسم تشییع جنازه ایشان دیدم ، روی پارچه ای نوشته بود :

«حبیب خدا شهادتت مبارک»


  

بسم رب الشهداء  و الصدیقین
سلام
از شهدا بیاموزیم
سوال ؟!!!
مگر شهدا برای اعاده حیثیت و دفاع از حق و عدالت
نرفتند؟
آیا شهدا برای اصلاح و پیشرفت جامعه ما نرفتند؟
آیا شهدا ولایت مدار نبودند؟
خیلی خوب ، حالا که همه جوابها بلی است پس« بفرما جبهه»
حالا، جبهه کجاست ؟
همین جا، آره همین وبها ، این وبها برای  جهاد است دیگر  مگر نه؟  منتها یه کمی مجازی است ، فقط یه کمی!
خوب حالا که ما در میدان جهادیم پس ، بسم الله...
آره داشتم می گفتم ،  بعضی از منافقان نسبتا
محترم خیلی وقته که شروع کردند و دارند تبلیغ می کنند ، خوب
مگه ما این جوری
ایم
(این جوری) که نتونیم  تبلیغ کنیم ؟
مثلا همین رئیس بنیاد گفتگوی تمدن ها که یک مهره سوخته سیاست غرب است و الحمد لله
به تازگی از نامزدی ریاست جمهوری انصراف داد، چند هفته پیش در یک جمع فرهنگی از
خودشون هنر ورزی کرده و گفته بودند : « بعضی ها می خواهند دولت خودشون را با دولت
شهید رجائی مقایسه کنند و ...»
لا اله الاالله...
!
نه ،  پس می خواستی دولت قبلی شما رو
که 99% منافق بودند و اون 1% ما بقی هم شبه ناک بودند، که البته بیشتر قابل قیاس
با دولت بنی صدر است ، با دولت شهید رجائی مقایسه کنند؟!!!!!!!!!!!!!!!!!
تو را جان عزیزت وقتی می خوای نطق کنی اول اندازه سر سوزن هم که شده فکر کن و بعد ...!
ما که می دونیم  تو برای چی کنار کشیدی . می
خوای از خودت بدترون را  رو  بیاری ، نکنه فکر کردی ما گاگولیم ؟ « آخ معذرت
می خوام ،  یادم نبود که تو فکر نمی کنی »
اون یارو که تشت رسواییش خیلی پیش تر از اینا از بوم افتاده ، وقتی می گم اول فکر
کن برای همین می گم.
خیلی خوب ، بسه دیگه ، فکر کنم آبرویی برای شما منافقان ضد مذهب نمونده باشه که من
حقیر بخوام بریزمش !!!
در آخر از همه دوستان و موافقان اول پوزش می خواهم و بعد تشکر می کنم که تحمل
کردند و به همه مخالفان نصیحت می کنم ، نه نصیحت نمی کنم وصیت می کنم : « بابا جان
من بیاید  این ور خاکریز، اون  وری ها  آدم های خوبی نیستند . اگر هم فکر می کنید جناب آقای دکتر محمود احمدی نژاد
انسان خوبی نیست یا اصلا فکر می کنید آدم بدی است ، در مدح ایشان همین بس که ولایت
مدارند و مطیع اوامر رهبر، نه مثل قبلی ها ضد دین و رهبری !!!
در آخر سال روز شهادت سید شهیدان اهل قلم ، سید مرتضی آوینی  را به همه شما اهل قلم تسلیت عرض می گویم .
التماس دعا...یا علی .


  
بسم رب الشهداء  و الصدیقین
جای شما خالی، لوبیا پلو داغ آورده بودند، نشسته بودیم توی سنگر با ولع تمام مشغول خوردن بودیم . من که حسابی خوردم ، آخه خیلی وقت بود غذای گرم نخورده بودیم .
بعد از فارغ شدن از خوردن از سنگر زدم بیرون ، هنوز چند قدم بیشتر نرفته بودم که به هوای سوت خمپاره 60 خیز رفتم . بعد از انفجار بلند شدم ، وقتی کمی گرد و خاک انفجار خوابید ،« خدای من چقدر لوبیا پلو ریخته رو زمین» ، وقتی به خودم آمدم دیدم ای داد ، شکمم آبکش شده و دل و رودم ریخته بیرون .
از ترس شروع به دویدن کردم و روده هام در حالی که روی زمین کشیده می شدن  منو دنبال می کردند، یکی از بچه ها دوید و منو گرفت خواباند روی زمین و دل و رودم رو جمع کرد سر جاش و هر چی فریاد زد خبری از امداد گر نشد که نشد.
یکه از بجه ها گفت : با آمبولانس مجروح برده عقب .
آن بنده خدا هم شد امداد گر و همه چفیه ها رو جمع کرد و بست دور شکم من تا خونریزی بند بیاد . آنقدر چفیه بسته بود که نیم متر بالا آمده بود .
بنده خدا کولم کرد و نزدیک 4کیلومتر برد عقب تا رسید به اولین بهداری .
خلاصه ، بعد از انجام اقدامات اولیه ، منو فرستادن عقب و از آن جا با هواپیمای        راهی تبریز شدم . داخل هوا پیما ، منو داخل یک طوری از سقف معلق کرده بودند  c-130
یک پرستار داشت به مجروهین ساندیس میداد ، هر چی سرو صدا کردم نگاهم نکرد و منم زدم تو خط کولی بازی آنقدر دست و پا زدم تا آمد پیشم، پنبه را کمی خیس کرد و گذاشت رو لبم و گفت : بیشتر از این نمی تونم کاری بکنم ، خون ریزی داری ، بیشتر از این تقلا نکن .
گذشت ، وقتی به هوش آمدم  عملم کرده بودند و برادرم بالای سرم بود . دقتی که دیدم خیلی دارن لیلی به لالام می گذارند و حرفم در رو داره به عزت گفتم : یه نامه بنویس برای معصومه (نامزدم را میگم) . اول کمی مقاومت کرد و بعد از دیدن آه و ناله مشقی من پذیرفت و گفت : صدر الله به جون مامان این آخرین باره که این کار رو می کنم.
گفتم: نوکرتم داداش .

عرض شود خدمت دوستان که این خاطره ، خاطره همان جانباز موجی است که انار می خواست وبا حفظ امانت و بدون سانسور بیان شد .
التماس دعا .


  

بسم رب الشهداء و الصدیقین
سلام
امشب شب امتحان است ، شبی که همه خدا، خدا می کنند هر چه زودتر روز بشود. قرار
شده بعد از نماز زرنگترین شاگرد این مدرسه را انتخاب کنند.

چند نکته و سوال در این پاراگراف وجود دارد.
اول این که این شب چه شبی ست و بعد اینکه این مدرسه کدام مدرسه است و چه کسی
می خواهد این شاگرد با هوش را انتخاب کند؟

ما الان در یکی از بیمارستان های صحرایی مستقر در جنوب غرب کشور هستیم که به
نام نامی امام حسن مجتبی (ع) مزین شده است.

نشسته بودم، داشتم بچه هارو نگاه می کردم، ببینم این جوونا برای امشب چه برنامه
ای دارند تدارک می بینند که شاگرد برتر بشوند ، اما انگار نه انگار که امشب شب امتحان
باشد. یکی از اقایان داشت با دوستش در مورد دوچرخه ای که قرار است هفته آینده بخرد
صحبت می کند ، دیگری با نوت بوکش کار می کند، یکی دیگه خوابه !!! و...   بگذریم .

اما سوالاتی که مطرح شد. اول اینکه امشب شب میلاد دو نور عینه ، شب میلاد حضرت
محمد مصطفی (ص) و امام جعفر صادق (ع) است. و البته شب قرعه کشی برای زیارت کربلا
هم هست.

بعد این که این مدرسه، مدرسه جنگ و رشادت و مردانگی است... نمی خواهم شعار بدهم
اما باید بیایید این جا تا بفهمید من و امثال من چی می بینند و جی می شنوند .

صبح فرا رسید و قرعه به نام یکی از خواهرها افتاد . البته این ها همه اش بهانه
است. آن کسی الآن اسمش از داخل کیسه درآمد خیلی وقت بود که برنده شده بود و اسمش
تو دفتر زوار حرم امام حسین (ع) نوشته شده بود .حتی همین زیارت ها هم بهانه است .
اهای مرد با توام:

 

کعبه سنگی ست که ره گم نشود

حاجی احرام دگر بند ببین یار کجاست

پس مراقب باش تو هم مثل من کور نشوی .
این برادر کورتان خیلی التماس دعا دارد .
یا علی.


  

بسم رب الشهداء و الصدیقین

از اون روزی که آورده بودنش خونه یک بند داد و فریاد میکرد و نعره می کشید. چند ماهی همین شده بود کارش . خواب و بیداریش معلوم نبود حتی معلوم نبود کی میخواهد بخوابد و کی از خواب بلند میشود . وقتی هم که بیدار می شد شروع میکرد به داد زدن آنقدر داد زده بود که صدایش گرفته بود. نعره می کشید که «من انار میخوام ، من انار میخوام ، عزت ، عزت ، عزت کو، بگین عزت بیاد» . عزت هم تازه رفته بود و به این زودی ها بر نمی گشت . هر وقت می رفت 4،5 ماه طول می کشید تا از منطقه برگردد . آره فقط داد میزد . بچه های سپاه همدان که آوردنش گفتند خمپاره60 درست خورده وسط سقف سنگرش  و سنگر خوابیده روش . گفتند : این بار دکترا گفتند احتمال خوب شدنش کمه. آخه دفعه دوم بود که موجی می شد . منم شبها پا به پاش بیدار می موندم که هر بار شروع کرد سرش رو بکوبد به دیوار جلویش رو بگیرم تا وقتی که بخوابه . سری اول هم که مجروح شده بود 24 تا ترکش خورده بود به شکمش . اون دفعه 20تا از ترکش ها رو دکترا از شکمش خارج کردند و گفتند 4 تای دیگه چسبیده به استخوان  خاسره اش باید اونقدر بمونه تا به مرور زمان  از استخوان جدا بشه  دو سال دیگه بیارید برای عکس.
«عزت،عزت، من انار میخوام». دوباره شروع کرده بود به داد زدن،رفتم پیش میرزا محمد و گفتم : یه نامه بنویسه برای لشگر 27 تا بگن عزت زود تر برگرده . میرزا گفت :لشگر 27چرا؟ مگه از همدان نرفته بود. گفتم نه موقع اعزام از تهران اعزام شده. الان هم که وسط  تابستونه و انار از کجا براش  بیارم . میرزا گفت : تو نامه می نویسم که عزت موقع برگشتن انار بیاره ، تا این نامه بره و برسه دستش و بخواد برگرده اوایل پاییز می شه . به میرزا گفتم : اصلا ما تا الان انار نخوردیم . فقط من یک بار که رفته بودم اصفهان برای فروش گلیم اون جا انار خوردم .نمی دونم  صدرالله کجا انار خورده که الان انار می خواد . آره فهمیدم یک بار خودش تعریف می کرد که تو منطقه بعضی وقتا انار و سیب ...
پی نوشت ...............................................................................................
اول ، ایام شهادت امیر مؤمنان علی (ع) رو خدمت همه دوستان تسلیت عرض می کنم .
دوم ، اینها خاطرات پدر یکی از جانبازان دفاع مقدسه که تعریف می کرد با چه مشقاتی دوری سه پسرش رو تحمل می کرد و حتی خودش هم بعد از فارغ شدن از کشاورزی و در فصل سرما به جبهه می رفت تا از خیلی چیز هایی که شما دوستان از من حقیر بهتر می دانید دفاع کنه .
سوم ، «پدرم دیشب میگفت : زمان جنگ آدمها طبقه بندی و دسته بندی شدند، دسته اول که می رفتند و می پریدند، دسته دوم که می رفتند و در حسرت پریدن می ماندند و دسته سوم که نمی رفتند و همیشه ساکن بودند و آخرین دسته که بدترین مردم بودند ماندند و با سوء استفاده از شرایط شروع به مال اندوزی و خوردن بیت المال کردند.»
خدایا تکلیف ما را با خودمان روشن کن. ما که زمان جنگ نبودیم از کجا باید بدانیم که جزء کدام دسته هستیم
خداوندا شرایط آزمایش و پالایش ما را مهیا کن.«آمین»

التماس دعا...

 


  

بسم رب الشهداء و الصدیقین

زن روستایی نگاهی به شیشه های سبز رنگ مسجد کرد ، نشست لب چشمه، دبه را داخل آب فرو برد «بُلق،بُلق،بُلق...» .

زن محو بازی نور بر روی موج های ریز آب چشمه شده بود. دل تنگ همسرش بود و نگران فرزندی که در راه داشت . از سنگینی دبه که پر از آب شده بود به خود امد . دبه را به سختی از آب بیرون کشید و برخاست . از پله های چشمه رو به روی مسجد بالا آمد و دبه را کنار دبه های دیگر داخل فرغون گذاشت . دستی به کمر گرفت و آهی کشید . دسته های فرغون را گرفت و از زمین بلند کرد . خواست حرکت کند که دید نازی خانم زن مشهدی محمد حسین جلوی فرغون ایستاده و با پوز خندی سرد به او نگاه می کند. زن سلام کرد . نازی به جای جواب سلام گفت:« ببینم تو از سنگی؟»

زن پرسید:«چطور مگه؟» . نازی گفت:« تو خجالت نمی کشی؟ شوهرت پنج ماه پنج ماه می ره جبهه و تو انگار نه انگار که شوهری داری. اومد جواب نازی خانم رو بده که نازی با بی محلی رویش را برگرداند و رفت .

زن احساس می کرد خستگیش دو چندان شده. فرغون را از زمین برداشت و شروع کرد به هل دادن . وقتی رسید خانه ، جلوی در حیاط فرغون را با بی میلی رها کرد. فرغون توی شیب ملایم حیاط آرام آرام سر خورد تا که ایستاد . زن از همه چیز ناراهت و خسته بود ، از شوهرش ، از خودش که هیچ وقت به شوهرش اعتراض نکرده بود ، از جنگ ، از جبهه ، از نازی ، از فرغون ، از آب... . « الا به ذکر الله تطمئن القلوب» .پدرش همیشه موقع سختی ها و ناراحتی ها به او سفارش می کرد که قرآن بخواند . رفت سمت فرغون ، دبه ابی برداشت و نشست لب حوض خالی از آب و شروع کرد به وضو گرفتن. از پله های حیاط  بالا رفت و وارد اتاق شد . قرآن را از روی تاق چه برداشت و بوسید و روی چشم گذاشت ، رو به قبله نشست و شروع کرد .« اعوذ بالله من الشیطان الرجیم » .« بسم الله الرحمن الرحیم ...» «....» چه آرامشی یافته بود. « صدق الله العلی العظیم» .


  

بسم رب الشهداء و الصدیقین

بعد از پاتک سنگین دشمن که با بمب باران شیمیایی همراه بود، بالاخره شهر فاو سقوت کرد.

گردان ما هم مثل بقیه گردان های لشگر27بعد از شنیدن دستور عقب نشینی با قایق شهر رو ترک کرد . براوردهای عمومی نشون می داد که عراق برای تصرف شهر سه برابر وسعت منطقه بمب شیمیایی زده بود که هوای منطقه رو در حد غیر قابل تحملی آلوده کرده بود . حتی تو بعضی مناطق شهر نمیشد بیشتر از چند دقیقه با ماسک تردد کرد.

اروند کنار، ابادان ، به خرمشهر رسیدیم . توی ایستگاه صلواتی بودم که صدای آشنایی به گوشم خورد . بر گشتم و جلوتر رفتم . مردی میان سال  با موهایی  خاک آلود و بلند که روی شونش ریخته بود و ریشهایی بلند تر که تا زیر گودی گردنش ادامه داشت. از سر و وضعش پیدا بود چهار، پنج ماهی  توی منطقه بوده . توی صورتش خیره شدم ، اما اون متوجه من نبود. چهرش آشنا نبود ، اما صداش ...

خدایا ،یعنی این مرد عزته . دو دل بودم که برم جلو یا نه . «بر جمال محمد و ال محمد صلوات ...» «اللهم صل علی محمد و ال محمد». وقتی صلوات فرستاد شکم به یقین تبدیل شد. جلوتر رفتم و صداش زدم ، نگام کرد ، با تعجب گفت:

«یدالله ! » ، گفتم قربونت بشم . پریدم بغلش . حسابی بغلش کردم و بوسیدمش . دیده بوسیمون خیلی خیلی  طول کشید نمی دونستم چی بگم فقط نگاهش می کردم و به آغوش می کشیدمش . خلاصه از احوالاتش پرسیدم . بیشتر از یک سال می شد که هم دیگر و ندیده بودیم .آخه هر موقع من می رفتم مرخصی اون منطقه بود و هر وقت اون می رفت من ... . هیچ وقت این خاطره از ذهنم پاک نمیشه زمان جنگ دوتا برادر به خاطر این همدیگر رو نمی دیدن که همیشه تو جبهه بودن اما الآن ...


  

بسم رب الشهداء و الصدیقین

 و دشمن چه سنگین روی شهر چمبره زده بود. ایثار و از جان گذشتگی های دلاور مردان جنگ در عملیاتهای نصر و توکل که تنها پنج روز از هم فاصله داشتند کم ثمر به چشم می امد و شهر هنوز اشغال بود .

 یک روز بعد از عملیات غرور افرین  ثامن الائمه ، روز هفتم مهر ماه سال1360 فرماندهان عالی رتبه جنگ برای طرح عملیات آزادی شهر در حال باز گشت به تهران بودند و...

 مثل سکوت همه چیز گنگ بود ... صدای هواپیما و برق سالن یکباره قطع شد. C130 انگار نفسش را در سینه حبس کرده بود. چند ثانیه بعد نهنگ عظیم که می خواست روی ابرها شناور باشد ، ان قدر سریع به زمین خورد که مسافران تنها حجم عظیمی از تاریکی را دیدند که جلوی چشم هایشان قد علم کرده و پس از ان نور بود و نور. پنج سردار و هفتاد سرباز پریدند ...

  19ماه صبر و انتظار ، 19ماه خون دل و دلتنگی و انتظار ، 19ماه انتظار و انتظار و ...
تیک تاک ، تیک تاک . ساعت 03:00 بامداد رو نشون میداد . امروز 10 اردیبهشت سال 1361 است.
« بسم الله الرحمن الرحیم » ، « یا علی ابن ابی طالب » ...
و انتظار به پایان رسید.
حمله ... ،جنگی نابرابر ... عبور قواص ها از کارون ... غرش تیربار ... لوله سرخ تیربار ... تیرهای دو زمانه ... زوزه مرمی ها ... انفجار آب ... « آخ...! سوختم... » ... چرخش دهانه تیربار ... سطح آب و تیر تراش ... غبار ... دود و آب ... بوی تند باروت ... سوزش بینی قواص ها ... بدن های سرد و خیس ... سست و کرخت ... صورت های سفید و رنگ مرده ... آتش دهانه تیر بار ... ترکیدن جمجمه و سینه ... نور فسفری رنگ منور ... جنازه پشت جنازه ... دَمر روی آب ... سیاهی خط دشمن ... سیم خار دار ... نبشی ... میله های خورشیدی و هشت پر ... جیغ خمپاره ... « سوختم خداااااااااااا! » خس خس گلو ... « یه مرد پیدا نمیشه این تیربار رو خفه کنه...!؟ » ...آتش! ... هرم داغ و نور عقب قبضه آر.پی.جی ... شلیک موشک ... انفجار سنگر بتنی تیربار ...
بیست و سه روز نبرد و ایثار و حماسه ، تعقیب و گریز و... .
شنوندگان عزیز توجه فرمایید، شنوندگان عزیز توجه فرمایید ، خرمشهر ، شهر خون ، آزاد شد.
 
فتح خرمشهر بدون سرداران جنگ ،  شیرینی تلخی داشت به کام رزمنده ها... .

جای شهیدان فلاحی ، فکوری ، نامجو ، کلاه دوز و جهان آرا ، میان صحن مسجد چقدر خالی بود...!
  
   مدیر وبلاگ
خبر مایه
آمار وبلاگ

بازدید امروز :11
بازدید دیروز :169
کل بازدید : 237361
کل یاداشته ها : 95


طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ