سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بسم رب الشهداء و الصدیقین

" آخه نمیشه که همه اش خونه این و اون رفت، صبح یه جا، ظهر یه جای دیگه، شب..."
خسته و درمانده شده بود. از جنگ متنفر بود. اما چاره ای دیگر نداشت. امام(ره) فرموده بود: جنگ در رأس امور است. باید باز هم صبر می کرد." خدایا..." سفره را باز کرد، تکه نان هایی را که دیشب از خانه خواهرش صغری به بهانه غذای مرغ ها آورده بود از کیسه نایلونی بیرون آورد. کتری را از روی چراغ والور برداشت و آب جوش را داخل قوری گل قرمزی ریخت. کمی هم چای خشک. " اینم دیگه آخراشه". چای خشک هم داشت تمام می شد، مثل قند، مثل شکر، مثل... . بچه هارا از خواب بیدار کرد." پاشید ، وقت صبحانست" . از وقتی که مواد غذایی خانه ته کشیده، خواب کله سحر بچه ها هم...مثل قند،مثل شکر، مثل... . باید کله سحر از خانه میزدند بیرون. بچه ها بهانه می گرفتند: مامان شکر! مامان من قند می خوام. مامان پنیر!؟.مامان تخم مرغ نداریم؟" " نه فردا مرغا تخم می کنن". هر سه با هم نق می زدند واعصاب مادر را خط خطی می کردند. " بخورید الان میریم خونه عمه بتول قند و شکر و پنیر هم می خوریم" " بچه ها بخورید باید زود بریم". بچه ها هم مثل خودش با بی میلی نان سق میزدند و چای تلخ...
بسم الله گفت و درب کوچه را باز کرد. " خدایا امروز خونه کی برم". پسر کوچکش را که از دختر ها بیشتر نق و نوق میکرد بغل گرفت و راه افتاد. نزدیک خانه دختر عمه شوهرش مریم خانم رسید. درب چوبی حیات چهار تاق باز بود و سگ سفیدشان کنار در دراز کشیده بود. زن نگاهی به داخل حیات کرد، مریم خانم با آبکش بزرگی پر از یخ از اتاق زد بیرون و رفت سمت دیگر حیات. زن فهمید که امروز مریم خانم مشک خواهد زد. دست بچه ها را محکم تر گرفت و سمت در رفت. هیکل لاغر زن با چادر سفید گل گلی که دور کمر بسته بود درمیان چهار چوب در قاب شده بود. سگ نگاهی بی تفاوت به آنها انداخت و چند قدم آن طرفتر دراز کشید. زن به رسم همیشگی مردم روستا کوبه در را چند بار به صدا در آورد و وارد شد، دختران کوچکش هم به دنبال وی وارد شدند. مریم خانم کما بیش از وضع آنها با خبر بود و گهگاهی از روی دلسوزی به زن می گفت : نگذار شوهرت جبهه برود. مریم خانم که با آبکش خالی در حال برگشتن به داخل اتاق بود زن را دید و سلام و احوال پرسی کرد. ـ" ازعزت چه خبر؟ نامه نداده؟! " نه فعلا که هیچ" مریم خانم گفت:خوب شد که اومدی، ما امروز مشک می زنیم.دختر کوچکم نجیمه هم قرار است نان بپزد، دست تنهاست میشه کمکش کنی؟
زن با کمال میل پذیرفت. چون هم از این در به دری امروز خلاص میشد و حتما بعد از ظهر چند عدد نان و شاید مقداری کره به وی میدادند مضاف بر این که غذای ناهار هم همینجا می ماندند. " بچه ها تو حیاط بازی کنید" بچه ها هم که انگار منتظر این حرف باشند بلافاصله دستشان را از دست مادر کشیدند و دویدند گوشه ای از حیاط تا بساط گل بازی را جفت و جور کنند." مراقب برادر کوچکتون هم باشید "
...خدا را شکر کرد که برای امشب و فردا صبح در خانه نان و کره داشتند، تا فردا ظهر هم خدا بزرگ است.
بیش از یک ماه بود که کارش همین شده بود.هر روز خانه یکی... رُفت و روب و شستن ظرف و رخت چرک های مردم... تا وعده غذایی به وی و بچه هایش بدهند. این بار خیلی طول کشیده بود نیامدن شوهرش. دیگر روی رفتن و چتر شدن خانه این و آن را نداشت حتی خانه خواهرش.
قبلا ها که عزت دیر از منطقه بر میگشت، حلقه ازداجشان را پیش تنها مغازه دار ده گرو میگذاشت و مواد غذایی تهیه می کرد. وقتی هم عزت می آمد میرفت و حلقه را پس میگرفت و پول مغازه دار را حساب میکرد.اما این بار...
پارسال بود. شنیده بود عملیاتی بزرگ در راهه، تمام سرمایش که حلقه ازدواجش بود را داد به شوهرش ببره برای کمک به جبهه.دیگه چیز با ارزشی نداشت که گرو بگذاره.
وضو گرفت، قران را از سر طاقچه برداشت، بوسید و روی چشم گذاشت... < بِسمِ اللهِ الرَّحمَنِ الرَحیمِ > * < مَن جَاءَبِالحَسَنَةِ فَلَهُ خَیر مِّنهَا وَ هُم مِّن فَزَعٍ یومَئِذٍ ءَامِنُونَ >ـ 89/نمل

 


   مدیر وبلاگ
خبر مایه
آمار وبلاگ

بازدید امروز :6
بازدید دیروز :169
کل بازدید : 237356
کل یاداشته ها : 95


طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ