بسم رب الشهداء و الصدیقین
زن روستایی نگاهی به شیشه های سبز رنگ مسجد کرد ، نشست لب چشمه، دبه را داخل آب فرو برد «بُلق،بُلق،بُلق...» .
زن محو بازی نور بر روی موج های ریز آب چشمه شده بود. دل تنگ همسرش بود و نگران فرزندی که در راه داشت . از سنگینی دبه که پر از آب شده بود به خود امد . دبه را به سختی از آب بیرون کشید و برخاست . از پله های چشمه رو به روی مسجد بالا آمد و دبه را کنار دبه های دیگر داخل فرغون گذاشت . دستی به کمر گرفت و آهی کشید . دسته های فرغون را گرفت و از زمین بلند کرد . خواست حرکت کند که دید نازی خانم زن مشهدی محمد حسین جلوی فرغون ایستاده و با پوز خندی سرد به او نگاه می کند. زن سلام کرد . نازی به جای جواب سلام گفت:« ببینم تو از سنگی؟»
زن پرسید:«چطور مگه؟» . نازی گفت:« تو خجالت نمی کشی؟ شوهرت پنج ماه پنج ماه می ره جبهه و تو انگار نه انگار که شوهری داری. اومد جواب نازی خانم رو بده که نازی با بی محلی رویش را برگرداند و رفت .
زن احساس می کرد خستگیش دو چندان شده. فرغون را از زمین برداشت و شروع کرد به هل دادن . وقتی رسید خانه ، جلوی در حیاط فرغون را با بی میلی رها کرد. فرغون توی شیب ملایم حیاط آرام آرام سر خورد تا که ایستاد . زن از همه چیز ناراهت و خسته بود ، از شوهرش ، از خودش که هیچ وقت به شوهرش اعتراض نکرده بود ، از جنگ ، از جبهه ، از نازی ، از فرغون ، از آب... . « الا به ذکر الله تطمئن القلوب» .پدرش همیشه موقع سختی ها و ناراحتی ها به او سفارش می کرد که قرآن بخواند . رفت سمت فرغون ، دبه ابی برداشت و نشست لب حوض خالی از آب و شروع کرد به وضو گرفتن. از پله های حیاط بالا رفت و وارد اتاق شد . قرآن را از روی تاق چه برداشت و بوسید و روی چشم گذاشت ، رو به قبله نشست و شروع کرد .« اعوذ بالله من الشیطان الرجیم » .« بسم الله الرحمن الرحیم ...» «....» چه آرامشی یافته بود. « صدق الله العلی العظیم» .