بسم رب الشهداء و الصدیقین جای شما خالی، لوبیا پلو داغ آورده بودند، نشسته بودیم توی سنگر با ولع تمام مشغول خوردن بودیم . من که حسابی خوردم ، آخه خیلی وقت بود غذای گرم نخورده بودیم . بعد از فارغ شدن از خوردن از سنگر زدم بیرون ، هنوز چند قدم بیشتر نرفته بودم که به هوای سوت خمپاره 60 خیز رفتم . بعد از انفجار بلند شدم ، وقتی کمی گرد و خاک انفجار خوابید ،« خدای من چقدر لوبیا پلو ریخته رو زمین» ، وقتی به خودم آمدم دیدم ای داد ، شکمم آبکش شده و دل و رودم ریخته بیرون . از ترس شروع به دویدن کردم و روده هام در حالی که روی زمین کشیده می شدن منو دنبال می کردند، یکی از بچه ها دوید و منو گرفت خواباند روی زمین و دل و رودم رو جمع کرد سر جاش و هر چی فریاد زد خبری از امداد گر نشد که نشد. یکه از بجه ها گفت : با آمبولانس مجروح برده عقب . آن بنده خدا هم شد امداد گر و همه چفیه ها رو جمع کرد و بست دور شکم من تا خونریزی بند بیاد . آنقدر چفیه بسته بود که نیم متر بالا آمده بود . بنده خدا کولم کرد و نزدیک 4کیلومتر برد عقب تا رسید به اولین بهداری . خلاصه ، بعد از انجام اقدامات اولیه ، منو فرستادن عقب و از آن جا با هواپیمای راهی تبریز شدم . داخل هوا پیما ، منو داخل یک طوری از سقف معلق کرده بودند c-130 یک پرستار داشت به مجروهین ساندیس میداد ، هر چی سرو صدا کردم نگاهم نکرد و منم زدم تو خط کولی بازی آنقدر دست و پا زدم تا آمد پیشم، پنبه را کمی خیس کرد و گذاشت رو لبم و گفت : بیشتر از این نمی تونم کاری بکنم ، خون ریزی داری ، بیشتر از این تقلا نکن . گذشت ، وقتی به هوش آمدم عملم کرده بودند و برادرم بالای سرم بود . دقتی که دیدم خیلی دارن لیلی به لالام می گذارند و حرفم در رو داره به عزت گفتم : یه نامه بنویس برای معصومه (نامزدم را میگم) . اول کمی مقاومت کرد و بعد از دیدن آه و ناله مشقی من پذیرفت و گفت : صدر الله به جون مامان این آخرین باره که این کار رو می کنم. گفتم: نوکرتم داداش .
عرض شود خدمت دوستان که این خاطره ، خاطره همان جانباز موجی است که انار می خواست وبا حفظ امانت و بدون سانسور بیان شد . التماس دعا .