سفارش تبلیغ
صبا ویژن
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز

بسم رب الشهداء والصدیقین
بیش از چهار ماه بود که خبری از شوهرش نیامده بود . صدر اله برادر شوهرش از روزی که آمده بود مرخصی هر روز با موتور می رفت پایگاه تا بلکه خبری از عزت بگیرد .
یک روز صبح کبری خانم مادر شوهرش صدایش زد و گفت : « میای بریم خونه مشهدی علی کوثر عیادت پسرش حسین ؟! تازه از بیمارستان مرخصش کردن . مجروح شده .»
زن وقتی کلمه مجروح را شنید بند دلش پاره شد، رنگ از صورتش رفت، پاهایش سست شد و دیگر قدرت نگه داشتن تن سنگینش را نداشت ، درد عجیبی تمام وجودش را فرا گرفت ، احساس می کرد که بچه داخل شکمش لگد میزند ، آرام برگشت داخل اتاق و چادر گل گلیش را از روی میخ برداشت ، سرش کرد و راه افتاد . وقتی رسیدند خانه مشهدی علی کوثر جلو در 7ـ 8 جفت کفش و دمپائی بود . مادر شوهرش جلوتر رفت و زن هم پشت سر . وارد اتاق اندرونی شدند ، دور تا دور زن و مرد نشسته بودند ، همه برای عیادت آمده بودند .بعد از سلام و احوال پرسی گوشه ای نشستند ، کبری خانم رو به حسین کرد و گفت : « خدا بد نده ، پسرم چی شده ؟!!»
حسین گفت: « خدا هر چی که بده خیره ، از خدا به بنده بد نمیرسه مادر . چیزی نیست بازوم از پشت ترکش خورده ». حاج اصغر هم که در جمع نشسته بود پرسید:« می شه جاشو ببینم ؟!»
حسین پارچه ای رو که روی سینه و بازوش کشیده بود با شرم کنار زد و دستش را آرام بالا آورد . ترکش از پشت به بازو اثابت کرده بود و استخوان را شکسته بود و ماهیچه بازو را شرهه شرهه کرده بود .گوشت از دو طرف لت بود و سرخی زننده ای داشت ، با این که بخیه خورده بود اما معلوم بود که تکه ای از بازو کنده شده ، به خاطر شکستگی استخوان محل زخم را باز گذاشته بودند و مابقی بازو را گچ گرفته بودند .
زن یاد شوهرش افتاد ،به یاد زمانی که پای شوهرش ترکش خورده بود و به او چیزی نگفته بود و او بعد از خوب شدن متوجه شده بود .یک روز که شوهرش لب حوض پاچه شلوارش را بالا زده بود و مشغول شستن پایش بود او جای زخم را دیده بود .
دل شوره زن بیشتر شده بود و این افکار بیشتر آزارش می داد ، نمی دانست نگران بچه ای که در راه داشت باشد یا ...
غرق در افکارش بود که با صدای کبری خانم که می گفت :« دیگه پاشو بریم » رشته افکارش پاره شد . سر بلند کرد ، تمام مهمانها سرپا بودند و درحال  خدا حافظی . از جا برخاست و از حسین و مشهدی علی کوثر خدا حافظی کرد ، همین که می خواست پا از اتاق بیرون بگذارد حسین پرسید : « آبجی از عزت چه خبر ؟! »
زن جواب داد: « حالش خوبه ، تازگیا نامه داده » و برگشت و از اتاق بیرون رفت . نمی دانست چرا دروغ گفت. شاید بیشتر به خاطر دل خودش بود ، شاید هم ...
در راه بازگشت همه اش منظره زخم بازوی حسین جلوی چشمان زن بود . دل شوره تمام وجودش را گرفته بود و مثل بختک روی قلبش سنگینی می کرد ، با اهالی روستا که در طول مسیر می دید به سردی و آرام سلام و احوال پرسی می کرد .از در حیاط که وارد شد ، نگاهش روی ایوان میخ کوب شد. عزت بود ، روی ایوان نشسته بود و با ولع مشغول خوردن انگور هایی بود که مشهدی عین اله از باغ چیده بود . با دیدن عزت انگار آب سردی روی قلب گر گرفته اش ریخته باشند . در همین حین کبری خانم هم از پشت رسید و با تعجب گفت : «عزت اومده !!! »
زن که گره بغضش سر باز کرده بود، زیر لب گفت : [ الحمدُ لله ]


  

بسم رب الشهداء و الصدیقین
اللهم عجل لولیک الفرج و العافیه والنصر و اجعلنا من خیر انصاره واعوانه والمستشهدین بین یدیه
حکا
یت ظهور گویی حکایت دیدار سی مرغ با سیمرغ است که عطار نیشابوری در منطق الطیر به آن اشاره می کند، زیرا که سیمرغ همواره حضور داشت و این اراده و همت سی مرغ بود که غایب بود و می بایست حضور پیدا می کرد:

بشنوید ای دوستان این داستان                    خود حقیقت، نقد حال ماست آن

مجمعی کردند مرغان جهان                         هر چه بودند آشکار و از نهان

جمله گفتند این زمان و روزگار                      نیست خالی هیچ شهر از شهریار

از چه رو اقلیم ما را شاه نیست؟                   بیش ازین بی شاه بودن راه نیست؟

اما همه مرغان در پاسخ این پرسش حیران مانده بودند تا این که:

هدهد آشفته دل پر انتظار                           در میان جمع آمد بی قرار

حله ای بود از طریقت در برش                      افسری بود از حقیقت بر سرش

و به مرغان چنین گفت:

هست ما را پادشاهی بی خلاف                  در پس کوهی که هست آن کوه قاف

نام او سیمرغ سلطان طیور                         او به ما نزدیک و ما زو دور دور

و بعد در توصیف آن پادشاه کوشید

دائما او پادشاه مطلق است                       در کمال عز خود مستغرق است

وصف او جز کار جان پاک نیست                  عقل را سرمایه ادراک نیست

لاجرم هم عقل و هم جان خیره ماند           در صفاتش با دو چشم تیره ماند

ولی در ادامه گفت:

بس که خشکی بس که دریا در ره است      تا نپنداری که راهی کوته است

شیر مردی باید این ره را شگرف                  زانکه ره دور است و دریا ژرف ژرف

مرد می باید تمام این راه را                        جان فشاند باید این درگاه را

تمام مرغان به جوش و خروش آمدند و همگی عزم راه کردند«لیک چون راهی دراز و دور بود» بسیاری از مرغان در راه از پای افتادند و فقط سی مرغ به قله قاف رسیدند اما:

چون نگه کردند این سی مرغ زود                 بی شک این سی مرغ آن سیمرغ بود

خویش را دیدند سیمرغ تمام                       بود خود سیمرغ، سی مرغ تمام

محو او گشتند آخر بی دوام                        سایه در خورشید گم شد والسلام

ظهور حضرت مهدی(عج) تحقق نمی یابد مگر313 نفر با اراده ای پولادین و ایمانی قوی ظهور کنند تا امام(عج) با آنها حکومت عدل جهانی را بر پا و جهان را رهبری کند .
والسلام.


  

لطفا تا آخرش بخوانید.

چقدر خنده داره که یک ساعت خلوت با خدا دیر و طاقت فرساست . ولی 90 دقیقه بازی فوتبال مثل باد می گذره!

چقدر خنده داره که صد هزار تومان کمک در راه خدا مبلغ بسیار هنگفتیه اما وقتی که با همون مقدار پول به خرید می ریم کم به چشم میاد!

چقدر خنده داره که یک ساعت عبادت در مسجد طولانی به نظر میاد اما یک ساعت فیلم دیدن به سرعت می گذره!

چقدر خنده داره که وقتی می خوایم عبادت و دعا کنیم هر چی فکر می کنیم چیزی به فکرمون نمیاد تا بگیم اما وقتی که می خوایم با دوستمون حرف بزنیم هیچ مشکلی نداریم!

چقدر خنده داره که وقتی مسابقه تیم محبوبمون به وقت اضافی می کشه لذت می بریم و از هیجان تو پوست خودمون نمی گنجیم اما وقتی مراسم دعا و نیایش طولانی تر از حدش می شه شکایت می کنیم و آزرده خاطر می شیم!

چقدر خنده داره که خواندن یک صفحه و یا بخشی از قرآن سخته اما خواندن صد سطر از پرفروشترین کتاب رمان دنیا آسونه!

چقدر خنده داره که سعی می کنیم ردیف جلو صندلی های یک کنسرت یا مسابقه رو رزرو کنیم اما به آخرین صف نماز جماعت یک مسجد تمایل داریم !
چقدر خنده داره که برای عبادت و کارهای مذهبی هیچ وقت زمان کافی در برنامه روزمره خود پیدا نمی کنیم اما بقیه برنامه ها رو سعی می کنیم تا آخرین لحظه هم که شده انجام بدیم !
چقد خنده داره که شایعات روزنامه ها رو به راحتی باور می کنیم اما سخنان قرآن رو به سختی باور می کنیم  !
چقدر خنده داره که همه مردم می خوان بدون این که به چیزی اعتقاد پیدا کنند و یا کاری در راه خدا انجام بدند به بهشت برن !
چقدر خنده داره که وقتی جوکی را از طریق پیام کوتاه و یا ایمیل به دیگران ارسال می کنیم به سرعت آتشی که در جنگلی انداخته بشه همه جارو فرا می گیره اما وقتی سخن و پیام الهی رو می شنویم دو برابر در مورد گفتن یا نگفتن اون فکر می کنیم !
خنده داره این طور نیست ؟
دارید می خندید؟
دارید فکر می کنید؟
این حرفا رو به گوش بقیه هم برسونید و از خداوند سپاسگذار باشید که او خدای دوست داشتنی ست
آیا این خنده دار نیست که وقتی می خواهید این حرف ها رو به بقیه بزنید خیلی ها را از لیست خود پاک می کنید؟ به خاطر این که مطمئنید که اونا به هیچ چیز اعتقاد ندارند
این اشتباه بزرگیه اگر فکر کنید دیگران اعتقادشون از ما ضعیف تره ...
به نظر من اینای که گفتم خنده دار نیست ، بلکه...
نظر شما چیه؟


  

بسم رب الشهداء و الصدیقین
انتخابات نزدیک شد . نام شهدا و نام پدران و مادران و همسران و آشنایان شهدا را از صندوقچه خاطراتمان بیرون کشیدیم . گفتیم پدر فلان شهید در مورد فلان نامزد این چنین گفته ، همسر شهید باکری در مورد به همان ... . ای دل غافل ، به کجا می رویم ؟!!!
استفاده ابزاری از شهید و شهادت تا چه اندازه و تا به کی ، هان؟!!!
آری ، زمستان آمد و رفت ، روی من سیاه ماند . رویم سیاه بس که غافل بودم ، مریض شد نفهمیدم ، در بیمارستان بستری شد ، نفهمیدم . وقتی که فوت کرد تازه ...
منی که از شهید و شهادت دم میزنم ، منی که به این پدر شهید از لحاظ مکانی خیلی نزدیک بودم ، منی که این چند دقیقه راه را نرفتم ای خاک بر سر من . رفت ، پرید .
آن پدر رفت .
آن پدر در میان غفلت ما رفت . و چه غافلیم ما ...
جنگ شروع شد ، پنجاه نفر نیرو جمع کرد و از شهریار راهی آبادان شد ، حسر آبادان شکسته شد ، اما جنگ هنوز ادامه داشت ، آنقدر جنگید و جنگید تا

شاید بیست سال و اندی منتظر این لحظه بود ، شاید هم نه .من چه میدانم ، من که به دیدن او نرفته بودم ، اما می دانم که پسرش به استقبالش خواهد آمد ، آری خواهد آمد .
حاج نبی الله کلهر پدر بزرگوار سردار رشید اسلام حاج ید الله کلهر سه روز پیش در میان بهت و نا باوری ما و غربت و تنهایی خیش  به ملکوت اعلا پیوست .
روحش شاد و یادش گرامی .
آمین .


 


  
بسم رب الشهداء و الصدیقین
همیشه آخرش تبریک می گفتم این بار اول می گم :
ولادت با سعادت بانوی دو عالم حضرت فاطمه زهرا (س) و پیروزی با شکوه فرزند ملت آقای دکتر محمود احمدی نژاد بر همه ایرانیان و آزادگان جهان مبارک .
اما بعد...
قصه ، قصه پیر مردی خسته دل اما امیدوار است . اما نه ، این قصه نیست ، یک حقیقت است ، واقعیتی تلخ .!!!
پیرمرد 12 سال است که در شرکتی دولتی مشغول به کار است . اما در این سالها همیشه به عنوان یک کارگر ساده آن هم از نوع پیمانی مشغول بوده . هر روز صبح تا غروب روی پاهای خسته اش راه می رود و کار می کند ، از این دستگاه به آن دستگاه و از این قسمت به ...
تبعیض تا چه حد ؟!!!
امروز که روز مادر بود به تمام کارمند های رسمی و قراردادی شرکت یک بسته شکلات و یک قابلمه تفلون و یک کارت هدیه سی هزار تومانی دادند و به کارمند های پیمانی کوله باری از آه و حسرت .
امشب ، شب شادی کدام دسته از اینها است؟!!! خدا لعنتت کند اکبر شاه .
پیرمرد رو به من کرد و گفت: ای کاش یکی از آن قابلمه ها را به من می دادند . آمدم دل داری بدهم که دلم خون شد . گفتم : ایرادی  ندارد حاجی ، من میدانم که اگر شما امروز دست خالی هم به خانه بروید همسرتان ناراحت نمی شود و لب بر نمی چیند . پیر مرد آه سردی کشید و گفت : ای بابا ، بنده خدا همسرم چندین سال است که با این وضع می سازد و هیچ نمی گوید . اصلا قابلمه را برای همسرم نمی خواستم که . دو روز دیگر پدر و مادرش از کربلا می آیند و من پولی ندارم که کادو بخرم و...
پنج تا بچه دارم ، اولی را به هر بدبختی بود عروس کردم ، خدا خیر بدهد احمدی نژاد را اگر این وام مهر رضا (ع)را نمی داد من نمی دانستم چطور جهاز دخترم را جور کنم . پسر بزرگم هم سرباز است و بقیه شان درس می خوانند . دیگر عادت کرده ایم ،  چندین سال است که با نان بخور نمیر زندگی می کنیم اما این چند سال آخر کمی بهتر شده ، حقوق ها را زیاد کردند خوب شد .
اینهایی را که خواندید تنها بخش کوچکی از تبعیض هایی است که بین کارگران و کارمندان وجود دارد ، مثلا حقوق کارمندان رسمی سه برابر حقوق کارگران پیمانی است ، حق آکورد یا همان سود شرکتی به آنها تعلق می گرد ، رسمی ها نسبت به پیمانی ها کمتر کار می کنند و از خیلی جهات مصونیت دارند ، غذای رایگان دریافت می کنند ، رایگان لباس ورزشی می گیرند ، صبحانه شیر و کیک رایگان می گیرند ، جنس لباس کارها و کفش های رسمی ها بسیار مرغوب تر از پیمانی ها است ، بیست سال که کار می کنند شرکت پنج سال به صورت هدیه به آنها می دهد و باز نشست می شوند و ... و از همه مهم تر امنیت شغلی است که با خیال راحت تری کار می کنند.
خدا لعنت کند اکبر شاه را که قانون پیمانی شدن کارگران را به تصویب رسانید که تماما به نفع سرمایه داران است ، خدا لعنت کند اکبر شاه را که قانون قرارداد دائم را برداشت ، اگر کارگری چهار بار پیاپی قرارداد موقت می بست به صورت خودکار و قانونی قراردادش دائمی می شد که زمان اکبر شاه خفه شد.
آهای مردم پیر مرد می گفت : به آقای احمدی نژاد رای دادم چون می دانم که چهار سال با این قانون و نظام سرمایه داری و تک قطبی مبارزه کرد و خواهد کرد و من هنوز امیدوارم.



  

بسم رب الشهداء و الصدیقین
اللهم عجل لولیک الفرج و العافیه والنصر و اجعلنا من خیر انصاره واعوانه والمستشهدین بین یدیه

سلام

فردا مصلی ، وعده دیدار ما

تمام حامیان فرزند ملت و سرباز راستین امام عصر (عج) ،در مصلی امام خمینی (ره) گرد هم جمع می شوند.

دوشنبه 18 خرداد 1388 ساعت 4 بعد از ظهر.

به دوستان هم اطلاع دهید.

یاعلی


  

بسم رب الشهداء و الصدیقین
اللهم عجل لولیک الفرج و العافیه والنصر و اجعلنا من خیر انصاره واعوانه والمستشهدین بین یدیه
سلام
به بنده خورده می گیرند که آقای فلانی شما چرا در این موقعیت حساس موضع گیری خاصی ندارید و در باره انتخابات چیزی نمی نویسید؟
خوب الحق و الانصاف حق دارند . سکوت یعنی خیانت ، البته بنده خائن نیستم ، چند وقت پیش هم یک مطلب سیاسی نوشته بودم ، بگذریم .
بله ، من حامی دولت آقای دکتر محمود احمدی نژاد هستم و به این حمایت افتخار می کنم .
آقایان می گویند که حامیان آقای دکتر احمدی نژاد یک آتو از میر حسین موسوی گرفتند و آن را چماق کرده  مادام بر سر ناتوان دست زور می کوبند . خوب ما می گوییم که مگر مسئله کمی است این آتو ، از کجا معلوم که این مسئله دوباره تکرار نشود . اصلا ما دوست داریم ، شما هم اگر می توانید بگویید ، بسم الله .
ماجرا از این قرار است .
واکنش امام خمینی (ره) این گونه است .
بسم الله الرحمن الرحیم
«جناب آقای موسوی نخست‌وزیر محترم
نامه‌ی استعفای شما باعث تعجب شد
حق این بود که اگر تصمیم بدین کار داشتید، لااقل من و یا مسئولین رده بالای نظام را در جریان می‌گذاشتید. در زمانی که مردم حزب‌الله برای یاری اسلام، فرزندان خود را به قربانگاه می‌برند چه وقت گله و استعفا است. شما در سنگر نخست‌وزیری در چارچوب اسلام و قانون اساسی به خدمت خود ادامه دهید، در صورتی که نسبت به بعضی از وزرا به توافق نمی‌رسید چون گذشته عمل شود. این حق قانونی مجلس است که به هر وزیری که مایل بود، رأی دهد. تعزیرات از این پس در اختیار مجمع تشخیص مصلحت است که اگر صلاح بداند به هر میزان که مایل باشد، در اختیار دولت قرار خواهد داد. همه باید به خدا پناه ببریم و در مواقع عصبانیت دست به کارهایی نزنیم که دشمنان اسلام از آن سوء استفاده کنند. مردم ما از این گونه مسائل در طول انقلاب زیاد دیده‌اند. این حرکات هیچ تأثیری در خطوط اصیل و اساسی انقلاب اسلامی ایران نخواهد داشت.
سید روح‌الله الموسوی الخمینی
15 /6/67

و توجه شما را جلب می کنم به چند عدد اس ام اس مجانی!
مناظره به پا شده                         موسوی کله پا شد!!!!
لعن علی عدوک احمدی                اولی و دومی و موسوی !!!
خواب همه شاهزادگان آشفتی       سی سال نگفته را به یک شب گفتی
اولین کسی که در تاریخ از پرچم سبز استفاده ابزاری کرد ، مأمون عباسی بود!
امام علی (ع):
غالب پیروان او (دجال) چیز سبزی بر سر و دوش دارند.
و در آخر :

شمشیر ز رو بسته جهاد آمده اند                انگار به جنگ عدل و داد آمده اند
اینان هدف از قیامشان رهبر ماست             با حمله به احمدی نژاد آمده اند.
                                                                                                تکبیر


  

بسم رب الشهداء و الصدیقین
به تازگی پا در سن نوجوانی گذاشته بودیم . چشم باز کردیم . امامی بود . بر فراز منبری پر ز نور و فریاد میزد : آقا من احساس خطر می کنم . اسلام در خطر است . ای علمای اسلام به داد اسلام برسید . ای علمای قم به داد اسلام برسید . ای علمای نجف ، سامرا ، کربلا ، ... به داد اسلام برسید . رفت اسلام .
تازه داشتیم امام را حس می کردیم که جنگی نا برابر درگرفت و راهی جبهه شدیم . جنگ مانع از دیدار ما با اماممان بود اما حس همان حس قریب بود . جنگ بود آن مانع وصل و وصال و جنگ بود . نه نه ، جنگ مانع وصل نبود که باعث بود و این باعث واجب . هشت سال نبرد و حماسه و ...
از جنگ فارغ شدیم . غم زده از پر نکشیدن ، ذوق زده پر کشیدیم برای دیدار امام . چشم باز کردیم . دیگر امامی نبود . منبر خالی بود از آن همه نور و نور بود که دلهای تاریک ما را روشنی می بخشید و منبر خالی بود .      
 آه ...


  

بسم رب الشهداء و الصدیقین

 و دشمن چه سنگین روی شهر چمبره زده بود. ایثار و از جان گذشتگی های دلاور مردان جنگ در عملیاتهای نصر و توکل که تنها پنج روز از هم فاصله داشتند کم ثمر به چشم می آمد و شهر هنوز اشغال بود .

 یک روز بعد از عملیات غرور افرین  ثامن الائمه ، روز هفتم مهر ماه سال1360 فرماندهان عالی رتبه جنگ برای طرح عملیات آزادی شهر در حال باز گشت به تهران بودند و...

 مثل سکوت همه چیز گنگ بود ... صدای هواپیما و برق سالن یکباره قطع شد. C130 انگار نفسش را در سینه حبس کرده بود . چند ثانیه بعد نهنگ عظیم که می خواست روی ابرها شناور باشد ، آن قدر سریع به زمین خورد که مسافران تنها حجم عظیمی از تاریکی را دیدند که جلوی چشم هایشان قد علم کرده و پس از آن نور بود و نور. پنج سردار و هفتاد سرباز پریدند ...

  19ماه صبر و انتظار ، 19ماه خون دل و دلتنگی و انتظار ، 19ماه انتظار و انتظار و ...
تیک تاک ، تیک تاک . ساعت 03:00 بامداد رو نشان میداد . امروز 10 اردیبهشت سال 1361 است.
امیر سر افراز اسلام ، شهید علی صیاد شیرازی بود که میگفت :
« بسم الله الرحمن الرحیم »    ،    « بسم الله القاسم الجبارین »    ،    « یا علی ابن ابی طالب »         « یا علی ابن ابی طالب » ...
با امید به خدا و دعای خیر مردم ایران ، به پیش .

و انتظار به پایان رسید.
حمله ... ،جنگی نابرابر ... عبور قواص ها از کارون ... غرش تیربار ... لوله سرخ تیربار ... تیرهای دو زمانه ... زوزه مرمی ها ... انفجار آب ... « آخ...! سوختم... » ... چرخش دهانه تیربار ... سطح آب ، تیر تراش ... غبار ... دود و آب ... بوی تند باروت ... سوزش بینی قواص ها ... بدن های سرد و خیس ... سست و کرخت ... صورت های سفید و رنگ مرده ... آتش دهانه تیر بار ... ترکیدن جمجمه و سینه ... نور فسفری رنگ منور ... جنازه پشت جنازه ... دَمر روی آب ... سیاهی خط دشمن ... سیم خار دار ... نبشی ... میله های خورشیدی و هشت پر ... جیغ خمپاره ... « سوختم خداااااااااااا! » خس خس گلو ... « یه مرد پیدا نمیشه این تیربار رو خفه کنه...!؟ » ...آتش! ... هرم داغ و نور عقب قبضه آر.پی.جی ... شلیک موشک ... انفجار سنگر بتنی تیربار ...
بیست و سه روز نبرد و ایثار و حماسه ، تعقیب و گریز و... .
شنوندگان عزیز توجه فرمایید، شنوندگان عزیز توجه فرمایید ، خرمشهر ، شهر خون ، آزاد شد. 
فتح خرمشهر بدون سرداران جنگ ،  شیرینی تلخی داشت به کام رزمنده ها... .

جای شهیدان فلاحی ، فکوری ، نامجو ، کلاه دوز و جهان آرا ، میان صحن مسجد چقدر خالی بود...!

خرمشهر را خدا آزاد کرد    « امام خمینی (ره) »
ایام شهادت دخت نبی مکرم اسلام و عروج ملکوتی عالم بزگ و عارف کامل حضرت ایت الله بهجت (ره) را خدمت دوستان عزیز تسلیت عرض میکنم .


  

بسم رب الشهداء و الصدیقین
ادامه از قبل...
گذشتِ سالها ، وقایع تلخ و شیرین و گم شدن در گذشته و حال و آینده باعث شده بسیاری از وقایع و اسامی اشخاص و اماکن را از یاد ببرد. یادم هست هر بار که می گفتم : برایم از آن زمان بگو ، یا سکوت می کرد و یا بحث را عوض می کرد و یا در جواب می گفت : تو که هیچ درک روشنی از وقایع و اتفاقات آن زمان نداری ، من چه بگویم؟!!!
رفت سفر و بازگشت . جنوب را می گویم . جبهه و جنگ و... .
حال و هوایش کاملا دگرگون شده بود . بعد از بیست و چند سال انگار ،‌ انگار که شهدا نمی خواستند که ... شاید .گاهی اوقات از دستش در می رفت و قسمتی از آن اتفاقات را تعریف می کرد . مثل این که این بار شرایط فرق می کرد . به خودم گفتم سنگ مفت و ... . به سراغش رفتم و دوباره سوال همیشگی را پرسیدم ، این بار جواب کاملا متفاوت بود ، نه سکوت کرد و نه خواست که بحث را عوض کند و نه ... . کمی در چهره ام دقیق شد و پرسید : « برای چه می خواهی بدانی ؟ از کجایش برایت بگویم‌ ؟ از پشت جبهه ، زمانی که مسئول اعزام بودم یا از منطقه یا از خط یا از شب عملیات یا ... »
شاید از قبل سوالم را آماده کرده بودم ،‌ از همان دفترچه و از آن نوشته های نیمه کاره پرسیدم . تقریبا چیزی به یاد نمی آورد ، ‌وقتی آن دو صفحه را برایش خواندم ، کم کم  به یاد می آورد و گفت:« فکر می کنم برج یازده بود ، زمستان سال شست و سه . ما از همدان اعزام شدیم ،‌ اعزام بزرگی بود. لشکری تشکیل دادند به نام لشکر حضرت حجت (عج) به فرماندهی شهید صوفی و سردار شادمانی رفتیم کرمانشاه ، ایلام ، مهران چند نفر از ما را تقسیم کردند به تیپ نبی اکرم (ص) و به گروهان حضرت علی اصغر (ع) .
چندین هدف برای لشکر ها مشخص شد . هدف ما این بود که یک پاسگاه را که نامش را یادم نیست! تصرف کنیم و به آتش بکشیم و بعد جاده کوت ـ العماره را قطع کنیم . چنگوله بودیم ، پشت جبهه بود ... کم کم آفتاب غروب می کرد که حرکت کردیم . کمی جیره خشک برداشتیم و کوله هایمان را پر کردیم از مهمات . فشنگ و نارنجک و ...
تمام شب را تا طلوع فجر پیاده رفتیم و بعد از خواندن نماز مجدداً راه افتادیم ، با روشن شدن هوا زمین گیر شدیم ، از اینجا به بعد کسی حق منفک شدن و ایجاد سرو صدا نداشت. تا نزدیک غروب همانجا ماندیم . باد تندی می وزید و ماسه بادی و خاک را روی بچه ها می ریخت ، از روی چهره کسی را نمی شناختم ، اعلام کردند نماز بخوانید ، می خواهیم راه بیفتیم ، آن وقتها یادم هست می گفتند امام تاکید کردند با کفش و پوتین رزمنده ها نماز نخوانند اما من با پوتین شروع به خواندن نماز کردم!!!  یادم نیست رکعت چندم بودم اما در سجده بودم که عراقی ها کمین زدند . از بالای تپه سه تیر بار گرینف گرفتند تو  گروهان، سریع سر از سجده برداشتم و با اسلحه ای که نزدیکم بود شروع به تیر اندازی کردم . چون که تعدادمان زیاد بود فرار کردند ، اما یک شهید دادیم ، شهید خلیل ، اسمش خلیل بود یا فامیلش ، یادم نیست...!
دستور عقب نشینی دادند ، عملیات لو رفته بود و توپخانه عراق کور کورانه کار می کرد . نمی دانستند از کدام جناح قصد عملیات داریم. خلاصه برگشتیم چنگوله . صبح که رسیدیم ، ابراهیم پرسید : چرا کوله پشتیت اینقدر سوراخ سوراخه ؟!!
چهار تا تیر گیرینف خورده بود به کوله ، داخلش کلی مهمات داشتم ، وقتی بررسی کردم دیدم خورده به نارنجکها ، اما چون بدنه نارنجک چودنی است چیزی نشده بود ولی یکی از تیر ها خورده بود به ضامن و نصف حلقه را کنده بود...!!! »   
.... به یاد پوتینهایش افتادم .
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
عملیات سه شب بعد انجام شد و موفقیت چشم گیری به دست نیاورد .
در طول عملیات باز هم اتفاقاتی از این دست برایش رخ داد که ...
شاید مقصر پوتینهایش بودند ولی نه ، شاید ...
نام این عملیات را در هیچ یک از کتابهایی که خواندم ندیده ام و اولین باری است که اسم آن را می شنوم، شما را نمی دانم .
والسلام !


  
   مدیر وبلاگ
خبر مایه
آمار وبلاگ

بازدید امروز :156
بازدید دیروز :7
کل بازدید : 237337
کل یاداشته ها : 95


طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ